قدیم ترها، آن وقت ها که فضای مجازی هنوز به این شکل وارد زندگی ماها نشده بود، آن وقت ها که هنوز آسمان خراش ها صورت شهر را تغییر نداده بودند، آن وقت ها که هنوز قوطی کبریت جای زندگی ما نشده بود، بچه ها بازی می کردند و دنیایشان پر از هیجان بود، کوچه ها پر از صدای آدم ها، حرف ها و احوال پرسی های معمولی روزانه بود، آن وقت ها که از بقالی کوچک محله بوی ناب میوه کل خیابان را برداشته بود، آن دورانی که دوچرخه شاه ماهی بچه ها بود و پیکان، ماشینِ ایده آلِ جادارِ مطمئن خانواده ها، آن وقت ها که خونه مادربزرگه چه در قصه های عروسکی چه در واقعیت، مأمن بزرگ تر و بهشت بچه ها بود، آن وقت ها که اجاره نشینی خوش نشینی بود و نداری عار نبود و سفره ی همسایه ها و فامیل یکی بود، آن وقت ها که یک لباس را می توانستی برای چندین مراسم بپوشی و کفش های وصله پینه ایرادی نداشت و یک کفش میراث دو خواهر و برادر بود، آن روزهایی که وسیله های پلاستیکی بلا استفاده را می توانستی با بستنی عمو بستنی فروش دوره گرد معاوضه کنی، آن وقت ها که کوکب خانم مهمان داشت و کبری تصمیم مهم می گرفت و خانواده آقای هاشمی ما را به جاهایی که حتی اسمشان را نشنیده بودیم می بردند، آن وقت ها که کرسی، اندازه ی میز مذاکرات سیاسی قدرتمند بود و تلویزیون وسیله ای برای اینکه خانواده دور هم جمع شود، آن وقت ها که یکی توی محله تلفن داشت و زنگ خورش بالا بود، آن وقت ها زندگی می کردیم ،آن وقت ها هرچیزی معنای خودش را داشت ،بوی خیار تازه و طعم گیلاس کرم خورده یا چای قند پهلوی تازه دم مادر، هرکدام آن قدر زندگی بودند که فکر نمی کردیم این روال عادی زندگی روزی خاطره ای بشود که برای یادآوری هرکدامشان باید کلی هزینه کنیم و بشقاب گل سرخ قدیمی را از بازار و گالری ها پیدا کنیم و بچسبانیم گوشه ی دیوار که انگار آلبوم خاطرات ما شده. داشتم فکر می کردم کدام یک ازین هایی که گفتم امروز هست و چقدر زمان برده که زندگی جدید جایگزین زندگی تازه با بوی نان داغِ سنگک و رایحه آبگوشت باشد؟!
فکر کردم حالا که هیچ کدام از آنها را آنطور که بودند، نداریم؛ پس زندگی چگونه است؟ به جای آنهمه زندگی که حالا با صراحت می گوییم خوشبختی بوده، ما چه داریم؟ حتی با یک نگاه سرسری هم می توان روبه روی سنگ ترازو ایستاد و کفه معاوضه شده را دید، بله ! ما بدون آنکه واقعا بخواهیم و بدانیم هرچه داشتیم به آهستگی تقدیم میل به پیشرفت کردیم. ما چون دلمان می خواست شرایط بهتر شود دروازه ها را برای زندگیِ نوآمده باز گذاشتیم، در ابتدا همه چیز شبیه رویا بود، شبیه برآورده شدن آرزوهای بزرگ کودکی.
بعد شبیه زندگی بود که برای روبرو شدن با آن آمادگی نداشتیم اما تجربه ما را در این میدان غرق کرد.
و بعدتر خود زندگی شد و ما پذیرفتیم سبک زندگی همین است.
همین یعنی همین !
یعنی حق انتخاب نداشتیم که چه چیز را حفظ کنیم و چه چیز را به اقتضائات زمانه روی طاقچه خاطراتمان بگذاریم.
کم کم که دنیای واقعی را ریختند توی ظرف کوچکی و گفتند این همان گوی جادویی رویاهای شماست، کم کم که همه ی آنچه را که داشتیم دوکاسه یکی کردند و گفتند بگیر این هم زندگی ات،
آن وقت یک بار یادمان آمد که ای دل غافل ما هم آدمیمو دلتنگ می شویم.
یادمان آمد که باید بعضی داشته ها که الان نداشته ها هستند را حداقل در این ظرف بی انتها که اندازه کف دست است حفظ کنیم.
بله ما چون دلتنگ بودیم موبایل ها آمدند و چون دلتنگ تر شدیم و حریص تر به شناختن و دیدن و دیده شدن، برایمان آکواریومی ساختند که هر روز خودمان را در آینه اش نگاه کنیم و چین و چروک پیشانی را ببینیم!
می دانی ! دلتنگی از تنهایی می آید و تنها شدن سرنوشت محتوم خاک کردن خاطرات زندگی است.
آن بالا گفتم چرا مردم به فضای مجازی وابسته اند؟
جوابش در این بضاعت اندک نمی گنجد اما به قدر تشنگی باید چشید و باید بگویم که آدم ها به دنبال خودشان و هرچه رنگ حقیقت داشت دروازه های این فضای بی انتهای حرص برانگیز را یکی یکی باز می کنند تا خودشان را پیدا کنند، اما غافل از اینکه آن چنان در آن غرق شدند که از واقعیا زندگی دور شدند.
صفحات مختلف را که باز می کنی، آدمی دارد درد دل می کند؛ بد و بیراه می گوید؛ گریه می کند می خندد؛ شبیه همان کوچه های قدیم و زن هایی که تا حال تو را نمی پرسیدند رهایت نمی کردند.
صفحات را که باز می کنی،کسی آشپزی می کند، یکی پز روشنفکری می دهد،یکی تورا زیباتر می خواهد آنگونه که خودت را نشناسی، یکی می نوازد و یکی می نازد.
یکی،یکی می گویند تا شبیه همان دنیای واقعی باشند،حتی آنها که فقط قصه های کوچه را شنیده اند . فقط شبیه...
ارسال نظرات