کتاب «عیسای روحالله» به بیان خاطرات حاج عیسی جعفری، خادم حضرت امام خمینی (ره) پرداخته است.
پایگاه رهنما :
کتاب «عیسای روحالله» به بیان خاطرات حاج عیسی جعفری، خادم حضرت امام خمینی (ره) پرداخته است. این اثر در چهار فصل به رشته تحریر درآمده است؛ فصل اول به زندگینامه حاج عیسی جعفری، دوران کودکی و معرفی خانواده اختصاص دارد. فصل دوم نیز شامل خاطرات وی از وقایع مهم قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، از ۱۵ خرداد تا بهمن ۱۳۵۷ است.
فصل سوم این کتاب که قسمت عمده و اصلی این اثر را در برمیگیرد، با عنوان «بر کرانه خورشید» شامل خاطرات حاج عیسی در دوران خدمتگزاری در محضر امام خمینی است. در این فصل، راوی سیره زندگانی امام، منش و خصوصیات اخلاقی ایشان را به تصویر میکشد. ماجرای دیدار سیدحسن نصرالله با امام خمینی و روایت حاج عیسی جعفری از ملاقاتهای خصوصی و عمومی امام از دیگر بخشهای مهم این فصل است. فصل آخر این کتاب نیز شامل خاطرات حاج عیسی درباره حجتالاسلام حاج احمد خمینی (ره) است.
حاج عیسی جعفری خادم امام راحل یکی از افرادی است، که بعد از انقلاب همواره در جوار ایشان حضور داشته است. کتاب خاطرات حاج عیسی با عنوان عیسای روح الله توسط موسسه مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده که روزهای آخر حیات امام (ره) بدین شرح از زبان حاج عیسی بیان شده:
«حضرت امام بعد از همان باری که در حال قدم زدن زمین خوردند و شیشه ساعت و نگین انگشترشان شکست، به طور جدی تحت مراقبت پزشکان قرار گرفتند؛ آنها در ساختمانی در همان منطقه که به آنها اختصاص داده شدمستقر بودند.
یک دستگاهی در جیب امام کار گذاشته بودند که وضعیت قلب امام را به آنها گزارش میداد؛ بنابراین آنها مدام چگونگی عملکرد قلب ایشان را زیر نظر داشتند. گاهی در اثر عوامل مختلف رابطه پزشکان با دستگاه قطع میشد. بلافاصله به من زنگ میزدند که بروم از امام اجازه بگیرم تا پزشکان بیایند دستگاه را تنظیم کنند. من میرفتم خدمت امام به عرضشان میرساندم و ایشان میگفتند بگو بیایند.
گذشت تا آنکه امام بیماری معده گرفتند و از معده ایشان نمونه برداری کردند. نمونه را آقای میریان به آزمایشگاه تخصصی برد و گفت: متعلق به پدرم است تا ناشناس بماند و در تصمیم گیریها تعارفات داخل نشود که متأسفانه تشخیص سرطان داده شد. امام درد داشتند، ولی هیچ وقت به روی خود نمیآوردند و هرگز نمیگفتند درد دارم یا به دکتر بگویید بیاید.
آن شبی که امام را به بیمارستان بردیم من بالای سرشان بودم. آقای میریان، آقای سلیمانی و چند پاسدار دیگر هم به خاطر دارم که آنجا نزد امام بودند. دکترها هم در آن چند روز میآمدند و میرفتند.
از خاطراتی که از ایام بستری بودن امام خمینی رضوان الله تعالی علیه به یاد دارم این است که یک بار آقای عسگراولادی به بیمارستان آمد. گفت: حاج عیسی دلم برای امام تنگ شده بگذارید بروم امام را ببینیم. من رفتم خدمت امام به عرضشان رساندم. امام فرمودند: بگو بیاید. آقای عسگراولادی پیامش را دوباره و این بار رو در روی امام تکرار کرد و گفت: دلم برایتان تنگ شده بود. امام با مهربانی فرمودند: من هم دلم برای شما تنگ شده بود.
امام در آن روزها دستور دادند آقا سید علی نوه شان، که آن موقع على کوچولو بود، را خدمت شان ببرند و در حقیقت با او وداع کردند. عجیب اینکه در روز سوم فرمودند: دیگر علی را پیش من نیاورید. اما در کل روحیات و معنویات امام در روزهای پایانی عمرشان تفاوتی نکرده بود و برنامه شان همان برنامهی همیشگی بود و ادامه داشت.
خانم خداحافظ شما!
شبی که امام در بیمارستان برای آخرین بار بستری شدند و منجر به رحلتشان شد شب خیلی عجیبی بود. ساعت نه شب بود. امام پس از معاینه از اتاق بیرون آمدند و با خانمشان رودررو شدند. با حالتی خاص به خانمشان گفتند خداحافظ. میدانستند. همسر امام از راهی که از خانه شان به بیمارستان باز بود رفت و آمد داشتند. پس از ملاقات با امام در حال بازگشت به خانه شان بودند که امام دوباره دست شان را به سینه شان گرفتند و بلند گفتند خانم خداحافظ شما! انگار میدانستند که دیگر برنمی گردند.
ساعت ده شب سیزدهم خردادماه ۱۳۷۸ بود که حاج احمد آقا آمد و به من گفت: «پاشو بیا من در بیمارستانم». وقتی به اتاق امام رسیدم ناگهان دیدم دارند امام را ماساژ قلبی میدهند. بی فایده بود و روح امام عرشی شده بود. حاج احمد آقا گفت: آیا این کارهایی که میکنید نتیجهای دارد؟ پزشکان مغموم و نومید گفتند متأسفانه نه دیگر نتیجهای ندارد. سید احمد گفت: پس به حال خودشان بگذاریدشان تا اذیت نشوند؛ روح خدا به خدا پیوست. همه دست از کار کشیدند و تمامی کادر درمان فقط بلند بلند میگریستند. همسر امام، دختران و نوههای امام راحل نیز حضور و وداعی سوزناک داشتند.
پس از مدت کوتاهی به سمت دفتر راه افتادم. اطرافیان امام با تعجب پرسیدند: کجا میروی؟ گفتم: باید بروم و به تلفنها پاسخ بدهم. به ناچار به منزل آمدم و گریان پای تلفن نشستم. نیمه شب پیکر امام را به بیت آوردند؛ حاج احمد آقا گفت: حاج عیسی شما امام را غسل بده. من و خواهرزاده آقای جمارانی مشغول شستن امام شدیم. آقای توسلی و حاج احمد آقا هم کسانی بودند که علاوه بر ما دو نفره شاهد غسل بودند.
پیکر امام را پس از کفن شدن به همان پناهگاهی بردند که برای امام ساخته بودند. ایشان تا زنده بودند هرگز حاضر نشدند به آنجا بروند تا اینکه به مکان اسکان پاسداران تبدیل شد. با ورود و استقرار پیکر مطهر، در آن مکان فضایی خاص حکم فرما شد و پاسداران بر سر پیکر امام مهربانشان تا تاریک و روشن شدن هوا قرآن خواندند و گریه کردند.
امام عاشق شهدا بود
در سپیده دم، پیکر ایشان را در آمبولانس گذاشتند؛ به مصلا بردند و چند روز در آنجا برای زیارت مردم نگه داشتند. ساعت دو بامداد روز سوم که قرار بود امام دفن شوند حاج احمد آقا به من گفت: حاجی یک عدهای فشار میآورند امام را ببریم حرم حضرت علی بن موسی الرضا (ع) و آنجا دفنشان کنیم. یک عده دیگری فشار میآورند ببریمش حرم حضرت معصومه خاکشان کنیم؛ ولی من این طرف قم، شش فرسخ که رد میشوم آنجا یک خاکریزی درست کردم و آنجا را تعیین کردم که امام را ببرم آنجا؛ امروز هم رفتم بهشت زهرا. تا گفت: بهشت زهرا گفتم: «آقا بهترین راه این است که ایشان را بهشت زهرا ببریم». گفت: «به چه دلیل؟» لحنم را قاطعتر کردم و گفتم: «به این دلیل که امام عاشق شهدا بودند و شهدا هم عاشق امام. اینها در کنار یکدیگر قرار میگیرند، از آن گذشته خانواده شهدا از این امر خیلی خوشحال میشوند. میروند سر قبر عزیزانشان ناراحت میشوند و بعد در حرم امام روحیه میگیرند؛ که الآن هم همین طور است».
عزم او جزم شد و ایشان را به بهشت زهرا بردند. ساعت دو بعداز ظهر در دفتر مشغول انجام وظیفه بودم که ناگهان دیدم محسن رضایی، حجت الاسلام نقوی و دو نفر دیگر آمدند. من تعجب کردم که اینها چرا این موقع آمدند. عجیبتر اینکه آقای نقوی عبا، قبا و عمامه نداشت. در شگفتی پیش خود گفتم اینجا جای مقدسی است اینها چرا این طوری آمدند؟ فهمیدم که پیکر امام را دوباره یه جماران بازگرداندهاند. از فشار جمعیت در بهشت زهرا امکان هیچ اقدامی نبود و به ناچار این تصمیم را گرفته بودند. آقای نقوی از امام حسین (ع) یاد میکرد و میگریست. وقتی جلوتر رفتم دیدم کفن امام چیزی نمانده و برهنه بودند و فقط یک لنگی که رویش بسته بودند مانده بود؛ که من دوباره امام را کفن کردم. برای بار آخر رفتم بند کفن را ببندم. دیدم بدن امام به اندازهی یک گل نرگس، قرمز است و در ازدحام جمعیت میلیونی پوستش کنده شده بود. خم شدم و به عنوان وداع همان جا را بوسیدم.
شب وفات امام حاج احمد آقا بزرگان نظام را خواستند تا برای رهبری هماهنگی اولیه صورت بگیرد. حاج احمد آقا حضرت آیت الله خامنهای را به اتاق برد، اما ایشان دو دقیقه بعد با ناراحتی از اتاق بیرون آمدند و رضایت میدادند تا آنکه دست تقدیر و لطف خدا بر رهبری ایشان قرار یافت.
بگو دعای صباح بخوانند
یکی دو ماه از رحلت امام گذشته بود، اما امام به خواب من نیامد؛ اتفاقا هر کس هم به من میرسید میگفت: خواب امام را ندیدی؟ میگفتم نه. من یک برادرزاده داشتم که به دست گاردیهای شاه به شهادت رسید و او را در به خودمان ابر جس دفن کردیم. حدود شصت روز از رحلت امام گذشت
که بالاخره به خوابم آمدند. خواب دیدم که من ابرجس هستم و از کف یک رودخانه داشتم به سمت سینهی کوه بالا میآمدم. به ناگاه دیدم امام روی یک چرخ ویلچر نشسته اند و از ده ابرجس بیرون آمدند. با خود گفتم امام اینجا چه کار میکنند؟ چه طور اینجا آمدند؟ از سینهی کوه که بالا آمدم تا به سر قبر شهید مدفون در آنجا، و دقیقا در همان مکان به امام رسیدم. دست شان و بعد رویشان را بوسیدم. اول فرمودند: «حاجی چرا دیر آمدی؟» گفتم: «دیر شد دیگه آقاجان نتوانستم زودتر بیایم». بعدا فرمودند: «بگو دعای صباح بخوانند دعای صباح انسان ساز است». سه دفعه به من این را گفتند..»
ارسال نظرات