28 آبان 1397 - 10:26
چند دقیقه با کتاب «از دشت لیلی تا جزیره مجنون»؛

«عزیز جعفری» چرا به دنبال آهن قراضه می‌گردد؟ + عکس

اعزام بیش از ششصد رزمنده افغانستانی تعلیم دیده و ورزیده، طی دو نوبت در تیپ ابوذر و با فرماندهی قرارگاه رمضان در مناطق عملیاتی کردستان، شایسته تأمل است.
کد خبر : 1772

به نقل از  مشرق، کتاب «از دشت لیلی تا جزیره مجنون» که حاوی خاطرات رزمندگان افغانستانی در دفاع مقدس است را محمدسرور رجایی، تحقیق و تدوین کرده است.

این کتاب، به همت واحد تاریخ شفاهی دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی تهیه شده و نشر معارف؛ انتشار آن را بر عهده داشته است. «از دشت لیلی تا جزیره مجنون» در ۵۲۴ صفحه و با تصاویر رنگی، فقط ۲۷۰۰۰ تومان قیمت دارد که در بازار کتابِ امروز، قیمت منصفانه و خوبی است.

محمدسرور رجایی کتابش را با پیش درآمدی در توضیح برخی واژه ها و عبارات افغانستانی آغاز کرده. او نوشته که به پیشنهاد علیرضا کمری، لحن گفتگوها را برای حفظ اصالت، حفظ کرده است.

در بخش بعدی، مقدمه ای نسبتا طولانی قرار دارد که حاوی مراحل شکل گیری کتاب است. در بخشی از این مقدمه می خوانیم:

به هرحال و با همه مرارت ها، در سال ۹۳ با دوستانم در دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی تصمیم گرفتیم مجموعه مصاحبه ها را با عنوان «از دشت لیلی تا جزیره مجنون» منتشر کنیم. کتاب کم حجمی که چندبار تا آستانه چاپ رفت ولی منتشر نشد. چاپ نشدن هایی که برکاتی داشت و هربار متن و مستنداتی به آن اضافه شد. در ماه اسد ۱۳۹۷ همه تدبیرها سنجیده شده بود که این کتاب منتشر شود که ناگهان خبر انفجار تروریستی مسجد صاحب الزمان التون شهرگردیز رسید. خبر تلخ و جانگدازی که شهادت دکتر سیدمحمدعلی شاہ موسوی گردیزی و یارانش را جار می زد. خبری که باز هم بر متن و مستندات این اثر افزود.

این اثر حاصل چهارده سال پژوهش است؛ سالهایی که تلخی ها و شیرینی های بسیاری برایم داشته است. از برکت همین گفت وگوها تقریبا با تمام محورهای عملیاتی آشنا شده ام. می دانم که زاغه شهید رستم پور کجاست و چگونه با رشادت مبارزان هم وطنم و با اهداکردن چند شهید دوباره احیا شده است. می دانم که آقای عزیز جعفری اگرچه امروز به دنبال آهن قراضه، کوچه های جنوب تهران را در می نوردد؛ روزگاری در فتح حاج عمران، آرپی جی زن قهاری بوده است. می دانم حاجی نصرت، پیرمرد خوش برخورد روزگار ما، چگونه غرور سرد و پربرف ارتفاعات کوه ریجاب را با همرزمانش آب می کرده است.

عزیز جعفری، یکی از رزمندگان راوی در این کتاب

این کتاب می خواهد روایتگری کند تا همه بدانند دو ملت ایران و افغانستان یگانه هستند. هم خون شریکاند و هم غم شریک.

برای همدلی های بیشتر ملت های ما، ضروری است بدانیم مجاهدان افغانستانی چگونه از ولایات مرکزی و شمالی افغانستان، از دشت لیلی جوزجان عبور کرده و در مسیر یافتن عشق، دوکوهه اندیمشک را هم پشت سر گذاشته اند تا به جزیره مجنون برسند. چگونه بِهسود ولایت میدان افغانستان را رها کرده و به جبهه های نبرد ایران در نوسود رسیده اند. این کتاب به ما خواهد گفت که تقریبا همه رزمندگان افغانستانی با معرفی نامه یکی از احزاب جهادی یا معرفی نامه ای از افراد امین و بسیجی محل زندگیشان این راه را پیموده اند.

بسیاری از آنها در کارهای تدارکاتی و پشتیبانی، از پادگان های تهران گرفته تا پشت جبهه ها خدمت کرده اند. از سنگرسازی گرفته تا آشپزی، تا رانندگی کامیون های سنگین تا حضور در بخش بهداری و امداد جبهه، تا فعالیت در بیمارستان شهید بقایی، تا تعمیرات تانک، تا آرپی جی زنی و تا هرچه نمی دانیم، حضور داشته اند.

همچنین در این کتاب می خوانیم که رزمندگان افغانستانی از اهواز و فاو و جزیره مجنون در جنوب گرفته، تا ارتفاعات بازی دراز و کوه های ریجاب و دالاهو، چه می دانم نوسود، ناوچه پیما، گلی گادر در غرب ایران و حتی عمق خاک عراق ، حضور داشتند.

بسیاری از این گفت وگوها پیش از این در مجله راه منتشر شده است. اما وقتی آنها را با بغض برای کتاب تنظیم می کردم، برای رفع ناقصی ها دوباره گفتگوی تکمیلی انجام داده ام. امیدوارم این کتاب سبب شود که از «سکوت شب سرد ما شهید داده ها» هم کسانی که تاکنون خبر ندارند، باخبر شوند. در شاید حضور انفرادی مهاجران افغانستانی در جمع بسیجیان اعزامی شهرهای مختلف ایران به چشم نیاید؛ آن هم وقتی که بعضی از رزمندگان افغانستانی، بنابر مصلحت های آن زمان، با هویت غیرواقعی شان ثبت نام می کردند و اعزام می شدند.

در این میان، اعزام بیش از ششصد رزمنده افغانستانی تعلیم دیده و ورزیده، طی دو نوبت در تیپ ابوذر و با فرماندهی قرارگاه رمضان در مناطق عملیاتی کردستان، شایسته تأمل است. این تیپ رزمی کاملا افغانستانی، در راه آرمان های انقلاب اسلامی ایران، هم شهید داده، هم اسیر و هم جانباز.

فصل اول کتاب، با نام خون شریکی، نگاهی گذرا به مواجهه افغانستان با کمونیسم، انقلاب اسلامی و دفاع مقدس ایران دارد و در ادامه، شهید بدون مرز، احمدرضا سعیدی را از زبان برادرش توصیف کرده است. شهید سعیدی از ایرانیانی بوده که در جهاد افغانستان به شهادت رسیده.

دومین فصل از کتاب که اصلی ترین بخش از آن است، با نام «از دشت لیلی تا جزیره مجنون» به گفتگو با ۱۷ مجاهد افغانستانی تعلق دارد که در دفاع مقدس ایران حضور داشته اند.

رجایی در ابتدای هر بخش از این فصل، عکس تمام صفحه از رزمنده مورد نظر را آورده و مقدمه ای از آشنایی و گفتگو با او را ذکر کرده است. پس از آن خاطرات فرد مورد نظر به همراه تصاویری رنگی از حضورش در جبهه ها قابل مطالعه است.

سومین و آخرین فصل از این کتاب هم با نام پیوست؛ گفتگو با سردار محمدرضا حکیم جوادی، فرمانده تیپ ابوذر (تیپ مجاهدان افغانستانی) و یادداشت ناشر را در خود جا داده است.

گفتنی است قبل از شناسنامه و فهرست کتاب، تصویری از نامه یکی از دانش آموزان افغانستانی که در استان سیستان و بلوچستان ساکن بوده، خطاب به رزمندگان اسلام و نقاشی اهدایی او به چشم می خورد که بسیار قابل توجه است. در این بخش می خوانیم:

تصویر این سند را هادی رحیم زاده از تبریز فرستاده است. او زمانی که اسناد مربوط به شهید مجید شنب غازانی (شنب غازان محله ای است در تبریز با شهدای بسیار) را اسکن می کرده متوجه تعدادی نامه های دانش آموزانی می شود که از شهرهای مختلف ایران برای رزمندگان در دوران دفاع مقدس نوشته و ارسال شده است. این،‌نامه یک دانش آموز افغانستانی به رزمندگان جبهه های حق علیه باطل است.

برادر سرباز! من افغانی هستم، به مدت دو سال است که از دست جیره خواران شوروی با پدر و سایر افراد خانواده به ایران آمده ایم و در کرمان ساکن شدیم و حاضرم در کنار شما با لشگر کفر صدام بجنگم. من این سال نو را به برادر جانبازم تبریک می گویم و برایت آرزوی پیروزی می نمایم.

برادر شما بشیراحمد افغانستانی مقیم خاک پاک ایران در استان کرمان، دبستان ارباب زاده کلاس اول. چون پول نداشتم برایت کارت تبریک بخرم،
نقاشی کردم و فکر نکنی که کسی برایم کشیده. به خدا خودم کشیدم.

در ادامه، چند سطر از خاطرات دکتر سید علی شاه موسوی گردیزی که چندی پیش در یک حادثه تروریستی در افغانستان به شهادت رسید را با هم می خوانیم:

پلاکی که بازگشت

پنج سال (۵۹ تا ۶۳) تابستان ها به جبهه افغانستان می رفتم و در برابر روس ها جهاد می کردم. زادگاه من هوای بسیار سردی دارد و آنجا در زمستان جنگ نمی شود. چهار سال مداوم، شش ماه اول سال در افغانستان جهاد می کردم و شش ماه دوم در ایران.

خانواده ام، به خصوص مادرم، همیشه منتظر خبر شهادتم بودند. مادرم بعد از فوت پدرم در سال ۱۳۵۷، مسئولانه و آگاهانه ما را هدایت کرد. با دست خودش کمرم را بست و به جبهه فرستاد. هنوز صحبت هایش که اولین بار به جهاد می رفتم، قوت قلب من است. موقع رفتن به جهاد گفتم: «مادر ممکن است که بروم و شهید شوم. شما بی طاقتی نکنی!» برخلاف تصورم گفت: «اگر اجلت رسیده باشد، در کنار من هم باشی خواهی مرد، وگرنه چون حضرت ابراهیم در میان آتش زنده خواهی ماند.» این جملات همیشه آویزه گوش و قوت قلبم بود.

زمانی که در جبهه ایران بودم، مادرم در افغانستان بود. با هم قرار گذاشته بودیم که هرکس از فامیل های نزدیک به افغانستان آمد، برای اینکه مطمئن شود هنوز خوب هستم، انگشترم را می فرستم. این کار رمزی میان من و مادرم بود. نمی دانم چه سالی بود که یکی از اقوام راهی افغانستان شد، اما انگشتری نداشتم که بفرستم. انگشترهایی که مادرم می شناخت تمام شده بود. چون مادرم قبلا پلاکم را دیده بود، آن را برایش فرستادم. این موضوع را فراموش کرده بودم تا اینکه در سال ۱۳۶۶ وقتی دوباره مهاجر شدم، مادرم تمام انگشترهایم را نشانم داد و گفت: «همیشه فکر می کردم که این آخرین انگشتری توست.»

وقتی از گوانتانامو آزاد شدم، مادرم پلاکم را پس داد. آن را که یادگار جبهه ایران و مادرم است، همیشه با خود نگه می دارم.

بیست ترکش در بدن

در تیپ علی بن ابیطالب علیه السلام، به ویژه در عملیات والفجر مقدماتی، با بعضی از فرماندهان آشنا شده بودم. همیشه در مانورها و خط شکنی های کاذب (عملیات ایذایی که از آن برای فریب دشمن استفاده می کنند.) داوطلبانه با آنها به پشت خط می رفتم. خطوط سنگر عراقی ها و ایرانی ها موازی هم بودند. گاهگاهی بچه های جهادسازندگی و سپاه، برنامه ای اجرا می کردند تا خط را نزدیک کنند. این برنامه ها اغلب شب ها اجرا می شد. در این طرح، با آمبولانس های مجهز می رفتیم تا از حوادث احتمالی جلوگیری کنیم. بچه های سپاه از جایی که خط شروع می شد خاکریزها را به جلو هدایت می کردند؛ یعنی به خط سنگرها انحنا می دادند. شاید تا سی درجه خطوط، منحنی می شد. مدام خاک را پیش تر و پیش تر می ریختند؛ تا هرجایی ممکن بود؛ هر چند کیلومتر که می شد.

در یکی از شبها گویا عراقی ها متوجه فعالیت ما شده بودند و از سرشب خمپاره و گلوله های زمانی می انداختند. گلوله های زمانی در هوا منفجر می شد و بعد، ترکش هایش داخل سنگرها می نشست. با تمام این خطرها بچه های جهاد کار می کردند و کار هم خوب پیش می رفت.

آن شب عراقی ها چندین آمبولانس، تویوتا، لودر و بلدوزر را منهدم کردند. اتفاق عجیبی برای یکی از راننده های لودر افتاد که از نظر علم پزشکی ممکن نبود زنده بماند. راننده در حال خاک برداری بود که یکی از گلوله های زمانی پشت سرش منفجر شد. از گردن تا کمر حدود بیست ترکش خورد، ولی باز هم کار می کرد. صدا کردم: «زمانی (خمپاره زمانی) پشت سرت منفجرشد؛ چیزی نشدی؟» گفت: «هی! کمی زخمی شده ام.» حواسم به او بود. در همان حال دیدم که کم کم از حال می رود. سریع با همکاران به سراغش رفتیم. او را پایین آوردیم و روی برانکارد به پشت خواباندیم. بعد از مدتی، وقتی برگرداندیمش، برانکارد لبریز از خون بود، ولی از هوش نرفته بود. او را به بهداری بردیم و بعد از پانسمان به اهواز فرستادیم؛ درحالی که همچنان با خوشرویی حرف می زد و دردش را پنهان میکرد. هنوز هم به روحیه آن بسیجی غبطه می خورم.

منبع: مشرق

ارسال نظرات