سردار شهید حاج رضا فرزانه متولد سال ۱۳۴۳ در تهران، یکی از مسئولان و فرماندهان اسبق لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) بود که ۲۲ بهمن ۱۳۹۴ در سوریه به شهادت رسید. وی بعد از بازنشستگی در سپاه، به عنوان فرمانده قرارگاه مشترک راهیان نور و معاون بازرسی این ستاد منصوب شد.
شهید فرزانه از جانبازان دفاع مقدس بود که سه بار طی سالهای ۱۳۶۲، ۱۳۶۵ و ۱۳۶۷ در دوران جنگ تحمیلی مجروح شد. وی از جمله جانبازان شیمیایی دفاع مقدس بود که از یاران نزدیک سردار شهید حسین همدانی محسوب میشد و پس از ۴۰ روز حضور داوطلبانه در سوریه به کاروان شهدای مدافع حرم پیوست. پیکر حاج رضا فرزانه پس از شهادت در منطقه ماند و پس از گذشت شش سال در پی عملیات کاوش، کشف و هویت او از طریق آزمایش DNA شناسایی شد.
آنچه در ادامه میخوانید، گفتگو با مادر شهید حاج رضا فرزانه است که در چند قسمت تقدیمتان میشود.
*اهل مسجد بود
رضا از بچگی به مسجد می رفت. پدرش خیلی تأثیر داشت و رضا را با خودش می برد. بعد انقلاب هم بسیجی شد. مسجدمان یک پیشنماز داشت به نام حاج قدرتی که خیلی خوب بود. همین رفتارهای خوب بود که پای رضا را به مسجد باز کرد.
توی بسیج با موتور به اطراف مهرآباد می رفت و نگهبانی میدادند. قبل از انقلاب هم در مسجد، مکبر بود. خود حاج آقا هم مؤذن مسجد بود. قبل از نماز همیشه در مسجد بود و اذان میداد. آقا رضا هم به خاطر پدرش همیشه در مسجد بود. بعضی وقتها با بچهها و دوستانش در مسجد میخوابید.
*درسش را رها کرد
بعد از انقلاب، خیلی زود جنگ شروع شد و هواپیماها آمدند و مهرآباد را زدند. آن موقع آقا رضا درسش را رها کرده بود. می رفت مسجد و شبها هم می رفت کشیک میداد. کسانی که بزرگتر از آقا رضا بودند به منطقه رفته بود و شهید شده بودند. یک روز آقا رضا آمد و گفت دوستم بیکمحمدی به عملیات رمضان رفته و نیامده. رضا گفت من میخواهم بروم منطقه. گفتم برای چی؟ گفت می خواهم بروم ببینم دوستم بیکمحمدی را پیدا میکنم یا نه. حدودا ۱۸ ساله بود. یک دفعه دیدم یکی از دوستانش که بعدا شهید شد، در زد و گفت حاجخانم! آقا رضا آمد. یک هفته است آمده ولی زخمی شده... بعدا فهمیدم همه لباسها و بدنش سوخته بود. لباس تنش تکه پاره شده بود. آورده بودند بیمارستان ولی ما خبر نداشتیم. دوست آقا رضا گفت یک لباس بده تا آقا رضا را از بیمارستان بیاورم. یک لباس دادم و رفت.
* دو هفته خوابید
همسایه مان گفت آقا رضا زخمی شده؟ گفتم نه... وقتی حاج اقا آمدند به ایشان گفتم می گویند آقا رضا زخمی شده. گفت کدام بیمارستان، گفتم من نپرسیدم. گفت چرا نپرسیدی؟ گفتم قرار شد آقا رضا را بیاورند. ناهار را درست کردم و دیدم که آقا رضا با دوستش آمد. یک عصا دستش گرفته بود و یک پایش هم زخمی بود و دمپایی پایش بود.
دو هفته در خانه خوابید. بعدش دیگر رفت جبهه و پایش به آنجا باز شده بود. رفت و آمد و چند بار هم آمد. تقریبا ۱۹ ساله بود که با خانواده خانمش آشنا شد و تصمیم گرفت که ازدواج کند. من گفتم نه؛ الان زود است و کوچکی. خانمش هم بسیجی بودند و در مسجد با هم آشنا شدند.
*اولش اجازه ندادم ازدواج کند
یک سال من ازدواج کند اجازه ندادم و گفتم حالا زود است. یک سال بعد، آقا رضا ۲۰ ساله بود که رفتیم خواستگاری. دوستان زیادی داشت که خیلیهایشان شهید شدند. یک روز آمد و گفت که دوستم امیر شاهآبادی شهید شد و مادرش خیلی دلاور بود. من هم دوست دارم شما هم اینطوری باشی. من رفتم پیکر شهید را گرفتم و آوردم، مادرش خیلی مقاوم بود. من هم دوست دارم اگر شهید شدم، تو اینطوری باشی. گفت من مادرانی که گریه می کنند را دوست ندارم.
* دسته گل به دستم بگیرم؟
خلاصه رفتیم خواستگاری و خودشان با هم آشنا شده بودند. خانمش هم با دخترم دوست بودند. قبول کردند و آمدند دسته گل گرفتند که بروند پیش آقا، برای عقد، قبول نکرد که دسته گل را دستش بگیرد. می گفت من خیلی از دوستانم شهید شدهاند، حالا دسته گل به دستم بگیرم؟ خلاصه دسته گل را داد به داماد بزرگمان که ببرد. همه مراسمها در خانه خودمان برگزار شد. خانواده عروس هم آمدند خانه ما و مراسمها برگزار شد. حدود هشت ماه هم نامزد بودند.
* «آقا» خطبه عقدشان را خواندند
سال ۶۳ آقا رضا و خانمش پیش حضرت آقای خامنه ای رفتند. من و خواهرم و شوهرخواهرم و شوهرم بودند که با هم رفتیم خدمت آقا که آن زمان رییس جمهور بودند و عقدشان را خواندند و آمدیم. هشت ماه هم نامزد بودند. آقا رضا سال ۶۲ محافظ رییس جمهور بودند و آشناییشون با آقا از آنجا بود.
بعد از هشت ماه که آقا رضا از منطقه آمد، گفت میخواهم خانمم را بیاورم خانه. گفت عروسی و مهمانی هم وقت نداریم بگیریم. حتی گفت در مسجد هم برنامهای برگزار نکنیم. ده روز بعد رفت منطقه. می رفت منطقه و دو ماه تا چهل روز آنجا بود. وقتی می آمد ده روز می ماند و دوباره می رفت.
* نمی خواهم عروسی بگیرم!
رضا گفت من خوشم نمی اید و نمی خواهم عروسی بگیرم. این همه مردم شهید شده اند، من که نمی توانم عروسی بگیرم و دست بزنم؟ به همین خاطر عروسی نگرفت. رفتند قم و از انجا آمدند و یک هفته ماند و دوباره رفت منطقه. گاهی ۵۰ روز و گاهی دو ماه می ماند. چند روز می آمد مرخصی و دوباره می رفت. دو سال بعد از آن، خانمش باردار شد. پسر بزرگش به دنیا آمد. خانمش پیش من بودند. آن موقع دو تا دخترم ازدواج کرده بود و سه دختر در خانه داشتم. یک پسرم هم کوچک بود. خانم آقا رضا هم پیش ما زندگی می کرد.
سالی که تهران موشکباران می شد، حاج آقا خیلی دوست داشت برود منطقه. یک بار که آقا رضا سه ماه رفته بود برای شناسایی به داخل عراق، ما سه ماه ازش خبری نداشتیم که شهید شده یا نه. خیلی ناراحت بودیم. بعدش حاج آقا می خواست برود جبهه من هم موافقت کردم و رفتند به جبهه. آقا رضا هم که هنوز وضعیتش معلوم نبود. بعدش یک روز آقای قاسم رحمانی که الان دامادم شده، یک روز آمد و گفت حاج آقا گفته من یک جفت پوتین در فلان جا گذاشته ام، بدهید تا برای حاج آقا ببرم. اگر خبری هم از آقا رضا آمده، به من بدهید تا برای حاج آقا ببرم.
* حاج آقا شبکار است
یک شب خوابیدم و بعد دیدم که حیاتمان خیلی بزرگ بود و درب حیات هم شیشهای بود. خیلی ها هم می پرسیدند چرا حاج آقا اذان نمی گوید؟ من می گفتم حاج آقا شبکار است و شبها دیر می آید و نمی تواند اذان بگویند. نصف شب بود که دیدم زنگ زدند. رفتم و در راهرو را باز کردم و در شیشه، سایه من را دیدند. آقا رضا من را دید و گفت مامان! در را باز کن. آقا ررضا آمد و دیدم همه کف پایش طاول زده. همه مدارکشان هم در دره افتاهد بود و پیدا نکرده بودند. گفت بابایم کو؟ گفتم شبکار است و نیامده. پسر کوچکم دو تا دخترم را بیدار کرد. پسر کوچکم ناگهان گفته بود که بابا هم رفته منطقه. آقا رضا هم ناراحت شد و گفت من به بابایم گفتم که یا من باید بروم یا شما. با این بچه های کوچک، صلاح نیست. بهش گفتم من خدوم گفتم برود. می ترسیدم جنگ تمام بشود و اگر جبهه نرفته باشد، خیلی ناراحت می شود. حاج آقا سه ماه در منطقه بود. دخترم به آقا رضا گفته بود من باردارم. شما برو و حاج آقا را بفرست که بیاید تا اگر بچهام به دنیا آمد، مادرم بتواند بیاید پیش ما و از من نگهداری کند.
* من سالمم
آقا رضا رفت منطقه و من هم قبلش چند بار حنا به پایش زدم که کمی خوب شود. بعدش حاج آقا آمد. این عکس ها را هم حاج آقا در منطقه انداختند. آقا رضا هم در منطقه ماند تا وقتی که جنگ تمام شد.
جبهه که بود، برایم نامه می نوشت. بعضی وقت ها دوستان آقا رضا نامه هایش را برای می آورد. نامه را که می خواندم، آرام می شدم. سلام و احوالپرسی می کرد و می نوشت که مادر! من سالمم و ناراحت من نباشی. من هم پیش خودم می گفتم ناراحت نیستم. خدا پشت و پناهت باشد.
* رختخواب را جمع می کردم
گاهی که می دیدم جنگ شدید شده، احساس می کردم این دفعه که رفت، دفعه دیگر آقا رضا را نمی بینم. مثلا رختخواب را جمع می کردم و می گفتم الان پسرم در سنگر سرد و گرم خوابیده و من نباید روی رختخواب نرم بخوابم. در نامهها برایم می نوشت که جایش خوب است و من نگرانش نباشم. مثلا اگر زودتر می آمد به مرخصی، خیلی خوشحال می شدیم. همسرش هم که پیش من بود.
* خیلی مخلص بود
آقا رضا خیلی مخلص بود. ما در خانه مان که بزرگ بود، مستأجر داشتیم. سرش را می انداخت پایین و می آمد. یک بار عکسی از خودش در منطقه فرستاده بود که خیلی می خندید. همسایه مان که این عکس را دید، پرسید حاج خانم! آقا رضا هم می خندد؟... گفتم بله که می خندد!... گفت آخر در این مدت، هیچ وقت سرش را بالا نمی آورد و ما صورتش را هم ندیده ایم.
مستأجرمان دختر بزرگ داشتند و آقا رضا خیلی احتیاط میکرد و احترامشان را حفظ می کرد و نگاه نمی کرد. هم خدا بیامرزد پدرش و هم خودش خیلی با اخلاص بودند. آقا رضا هر چیزی که یاد گرفته بود، از پدرش یاد گرفته بود. حاج آقا خیلی مومن بود.
*بستنیفروشی با چرخ
تابستان ها می رفتند بستنی یخی را در چرخ می گذاشتند و می فروختند. یک روز دیدم یک چرخ آورد به خانه. گفت رفتم جایی، آشنا بود، گفتم این چند تا بستنی را بده تا من بفروشم. گفتم این ها آب می شود و ضرر می کنی. گفت نه می خواهم کار کنم تا پول در بیاروم. تقریبا یکی دو سال تابستان ها کار می کرد و با چرخ، بستنی یخی می فروخت. خیلی بچه باغیرتی بود.
*برنج زیادی نمیخواهیم!
آن موقعها یک جایی برنج می دادند که کوپنی نبود. حاج آقا ده کیلو گرفته بود. بعد گفت که آقا رضا هم برود و بگیرد. آقا رضا قبول نکرد و گفت بابا ده کیلو گرفته و بس است. مگر می خواهی انبار کنی!؟ بذارید به یک نفر دیگر برسد. ما که دو نفر بگیریم، شاید ب یک نفر دیگر برسد. می ترسید که در احتکار شریک بشود.
*سید احمد معصومینژاد
ادامه دارد...
ارسال نظرات