پایگاه رهنما:
بیش از سه دهه از پایان جنگ تحمیلی و بروز و ظهور نسلی از فرزندان این مردم میگذرد که از رهگذر جنگ تحمیل شده بر این سرزمین و در کوران دفاع از آب و خاک این کشور، هم استعدادهای ذاتی خود را بروز داده و آشکار کردند و هم سبک جدیدی از زندگی را به نمایش گذاشتند؛ سبک زندگی مبتنی بر خداباوری، نوعدوستی، ایثار، تلاش شبانهروزی، مدبرانه و مخلصانه و همه ویژگیهای نیک و پسندیدهای که لازمه سعادت دنیا و آخرت هر انسانی است.
حالا و در آغاز گام دوم انقلاب اسلامی که رهبر معظم انقلاب، تأمل و اندیشهورزی در باب «سبک زندگی» و آسیبهای پیش روی آن را وظیفه نسل جوان اندیشمند و انقلابی دانستهاند، مروری بر سبک زندگی و سلوک فردی و اجتماعی حماسهسازان دوران دفاع مقدس، میتواند برای جامعه امروز به خوبی الهامبخش باشد.
بازخوانی سبک و سیاق زندگی شهیدان گلگونکفن آن دوران و دورانهای بعد از آن – از قبیل شهدای مدافع حرم و ... – میتواند در قالبهای متنوعی همچون فیلم، سریال، مستند، پویانمایی (انیمیشن)، کتاب و ادبیات و حتی هنرهای تجسمی (گرافیک، نقاشی و ...) انجام شود تا زمینه الهامبخشی آن برای نسل امروز فراهم شود. این کار، بخش مهمی از بازخوانی مفهوم «جامعهشناسی دفاع مقدس» است که امروز مورد نیاز صاحبنظران و متخصصان مسائل فرهنگی و اجتماعی است.
در میان هزاران چهره کمنظیر و فروزان آسمان افتخارات دفاع مقدس، نام و یاد سردار رشید و پرافتخار اسلام، شهید «حاج محمدابراهیم همت» میدرخشد و خاطرات بسیاری از اخلاق و منش او در میان خانواده، مردم و در جایگاه فرماندهی در جبهههای غرب و جنوب نقل شده که هرکدام از آنها، گویای جلوهای از سبک زندگی فاخر و متعالی این معلم و پاسدار شهید است.
در اینجا به بازخوانی چند روایت از زندگی و سلوک خانوادگی و اجتماعی آن شهید عالی مقام میپردازیم که از زبان خانواده و همرزمانش نقل شده است.
روز سوم عملیات بود. حاجی (شهید همت) هم میرفت خط و برمیگشت. آن روز، نماز ظهر را به او اقتدا کردیم. سر نماز عصر، یک حاج آقای روحانی آمد. به اصرار حاجی، نماز عصر را ایشان خواند. مسئلهی دوم حاج آقا تمام نشده، حاجی غش کرد و افتاد زمین. ضعف کرده بود و نمیتوانست روی پا بایستد. سرم به دستش بود و مجبوری، گوشهی سنگر نشسته بود. با دست دیگر بیسیم را گرفته بود و با بچهها صحبت میکرد؛ خبر میگرفت و راهنمائی میکرد. اینجا هم ول کن نبود.
چشم از آسمان نمیگرفت. یک ریز اشک میریخت. طاقتم طاق شد. پرسیدم: چی شده حاجی؟
جواب نداد. خط نگاهش را گرفتم. اول نفهمیدم، ولی بعد چرا. آسمان داشت بچهها را همراهی میکرد. وقتی میرسیدند به دشت، ماه میرفت پشت ابرها. وقتی میخواستند از رودخانه رد شوند و نور میخواستند، بیرون میآمد.
پشت بیسیم گفت: «متوجه ماه هم باشین.»
پنج دقیقهی بعد، صدای گریهی فرماندهها از پشت بیسیم میآمد.
شب عملیات خیبر بود. داشتیم بچهها را برای رفتن به خط آماده میکردیم. حاجی هم دور بچهها میگشت و پا به پای ما کار میکرد.درگیری شروع شده بود. آتش عراقیها روی منطقه بود. هر چی میگفتیم «حاجی! شما برگردین عقب یا حداقل برین توی سنگر.» مگر راضی میشد؟ از آن طرف، شلوغی منطقه بود و از این طرف، دلنگرانی ما برای حاجی.
دور تا دورش حلقه زده بودند. اینجوری یک سنگر درست کرده بودند برای او. حالا خیال همه راحتتر بود. وقتی فهمید بچهها برای حفظ او چه نقشهای کشیدهاند، بالاخره تسلیم شد. چند متر آنطرفتر، چند تا نفربر بود. رفت پشت آنها.
وقتی میآمد خانه، من دیگر حق نداشتم کار کنم. بچه را عوض میکرد. شیر براش درست میکرد، سفره را میانداخت و جمع میکرد. پا به پای من مینشست و لباسها را میشست، پهن میکرد خشک میکرد و جمع میکرد.
آنقدر محبت به پای زندگی میریخت که همیشه بهش میگفتم «درسته کم میآی خونه، ولی من تا محبتهای تو رو جمع کنم، برای یک ماه دیگه وقت دارم.»
نگاهم میکرد و میگفت «تو بیشتر از اینا به گردن من حق داری.» یک بار هم گفت «من زودتر از جنگ تموم میشم، وگرنه بعد از جنگ به تو نشون میدادم تموم این روزها رو چهطور جبران میکنم.»
بین نماز ظهر و عصر کمی حرف زد. قرار بود فعلاً خودش بماند و بقیه را بفرستند خط. توجیههاش که تمام شد و بلند شد که برود، همه دنبالش راه افتادند. او هم شروع کرد به دویدن و جمعیت به دنبالش! آخر رفت توی یکی از ساختمانهای دوکوهه قایم شد و ما جلوی در را گرفتیم.
پیرمرد شصت ساله بود، ولی مثل بچهها بهانه میگرفت که «باید حاجی رو ببینم. یه کاری دارم باهاش».
میگفتیم «به ما بگو کار تو، ما انجام بدیم.»
میگفت «نه. نمیشه. دلم آروم نمیشه. خودم باید ببینمش.» به احترام موهای سفیدش گفتیم «بفرما! حاجی توی اون اتاقه.»
حاجی را بغل گرفته بود و گونههاش را میبوسید. بعد انگار بخواهد دل ما را بسوزاند، برگشت گفت «این کارو میگفتم. حالا شما چه جوری میخواستین به جای من انجامش بدین؟».
چقدر دوست داشتم امام عقدمان كند. تنها خواهشم همين بود.
گفت: «هر چيز ديگه بخواهيد دريغ نميكنم. فقط خواهش ميكنم از من نخواهيد لحظهاي از عمر اين مرد رو صرف خودم كنم. من نميتونم سر پل صراط جواب بدم».
ارسال نظرات